دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 18


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 18
غلام که انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت از آهو روی برگرداند. آهو به سرعت از جمعیت دور شد و با همه نیرویی که داشت سرش را بر لبه ی تیز سنگ قبری که نزدیکش بود، کوفت. خون فواره زد چند زن و مرد به سوی او دویدند، ولی قبل از آن که بتوانند مهارش کنند، چند بار دیگر با همان شدت سرش را بر همان سنگ کوبید.
عباس آقا آذری که تازه متوجه او شده بود، خطاب به تشیع کنندگان، فریاد زد: «مگر شما چشم و دست و پا ندارید. می بینید دارد چه می کند. بگیریدش.»
غلام آهسته و زیر لب گفت زن شرعی من هنوز روحش متعلق به آقا معلم است او برای من زن زندگی نمی شود.
مردم آهو را گرفتند، اما او دیگر نمی توانست سر پا بایستد. خون از سرش سرازیر بود. یکی از زن ها گفت: «یک نفر برود "نمد داغ" تهیه کند، بگذاریم روی سرش تا خون بند بیاید.»
یکی درپاسخش گفت: «نمد کجا بود این روزها. برسانیدش به دکتر.»
- «اگر دکتر ها بودند که چراغعلی نمی مرد.»
- «یک کاری بکنیم حالا.»
جنازه را درون گور رها کرده بودند و به دور آهو که از هوش رفته بود، حلقه زدن بودند. غلام توان حرکت کردن نداشت و اشک از چشمانش فرو می ریخت. زن چراغعلی فریاد می زد: «ای خدا چه کسی می گوید تو عادلی!؟ این عدل است؟ انصاف است؟ دامادم را گرفتی، شوهرم را گرفتی، حالا نوبت دخترم شده است؟»
یکی از زن ها گفت: «بی تابی نکن! زن کفر نگو! دامادت آن جاست.»
او همچنان که ضجه می زد گفت: «نه دامادم را کشتند.»
بعضی از مردم عباس آقا رانگاه کردند. مردی از او پرسید: «معلوم هست چه خبر شده است؟ دامادش را کی کشته؟ غلام آن جاست. آقا معلم را کشته اند. او مگر داماد چراغعلی بود؟ اگر بود چطور آهو را امروز برای غلام عقد کردند؟»
مرد دیگری گفت: «من رفتم او زانیه است.»
گور کن ها داشتند، خاک می ریختند توی قبر. عباس آقا به راننده ی نعش کش گفت: «پدر جان زحمت بکش نعش کش را بیاور این دختر را برسانیم به مریض خانه.»
- «عباس آقا فایده ندارد. بهتر است بگذارید، زانیه راحت شود.»
عباس آقا آذری عصبانی شد و گفت: «شماها دیوانه شده اید؟ چه کسی گفته است او زانیه است؟ ما حق نداریم مثل بز بایستیم و شاهد مرگ یک دختر جوان باشیم.»
- «عباس آقا، قربانتان گردم، آن آقا گفت. لابد یک چیزی می داند. بقیه مردم هم می گویند که آقا معلم مرتب می رفته است خانه ی چراغعلی. چرا می رفته است؟»
عباس آقا آذری بر عصبانیتش افزوده شد و فریاد زد: «مرک این مزخرف را نگو. من هم به خانه ی خیلی ها می روم. مگر زانی هستم؟»
- «عباس آقا معذرت می خواهم، شما می روید به خانه یک مشت آدم کور و کچل و علیل و بدبخت. به آنها کمک می کنید. به آن ها پول می دهید. قند و چای نان برایشان می برید. ولی آقا معلم برای هیچ کس از این کارها نکرده بوده است. آن غلام بدبخت را و اا...»
عباس آقا آذری دوباره فریاد زد: «گفتم بیاور آن نعش کش را.»
- «چشم می آورم عباس آقا. اما فایده ندارد در بیمارستان هیچ دکتری نیست. خودتان گفتید این را. همه رفته اند.»
- «بالاخره دو تا پرستار هستند که سرش را پانسمان کنند.»
- «با این خونی که از او رفته است، امیدی نیست. ولی الان می آورم.»
آهو را که بیهوش بود و از سرش خون جاری بود درون نعش کش گذاشتند و عباس آقا آذری و برادر آهو و مادرش به همراه راننده به سوی بیمارستان رفتند.
غلام به همراه دیگر دختران چراغعلی، پای پیاده به بیمارستان رفتند.
نعش کش جلو بیمارستان توقف کرد. درهای ورودی قسمت اضطراری ویژه آمبولانس و اتومبیل بسته بود. راننده بوق زد، اما کسی در را نگشود. جلو در دیگر، عده یی از کارمندان ایستاده بودند. عباس آقا آذری پیاده شد و به سوی آن ها رفت و پرسید: «چرا در را بسته اید؟ چرا باز نمی کنید؟»
کارمندان به او سلام کردند. .یک تن گفت: «آقای مهندس بیمارستان تعطیل است. کسی نیست.»
- «یعنی چه کسی نیست. مگر می شود بیمارستان تعطیل باشد!؟»
- «آقای مهندس، شما روی چشم ما جای دارید، در را باز می کنیم، ولی فایده ندارد. دکترها و حتی کارمندان بخش تزریقات، همه رفته اند. از کارمندان اداری چه کاری ساخته است. ماشین آلات راهسازی بدون راننده و کارگر و تکنیسین و مهندس ، راه درست نمی کند.»
- «من این ها را می دانم، ولی تکلیف دختری که دارد می میرد چیست؟»
- «هر چه شما بگویید ما انجام می دهیم.»
عباس آقا، با عصبانیت بیشتری گفت: «آخر این ها کجا رفته اند؟ دکتر که نباید برود.»
- «آقای مهندس ترسیدند. در رفتند. آن روزی که غریبه های تنومند با زور به بیمارستان آمدند و تهدید کردند اگر دکتر ها در اعتصاب شرکت نکنند و با انقلاب همراه نباشند، همه را می کشند، ترسیدند، در رفتند.»
- «غریبه ها چه کاره بودند، در این شهر؟ با تهدید چهار تا احمق که نباید بیمارستان را تعطیل کرد.»
- «آقای مهندس رییس بیمارستان به آن ها گفت پزشک نباید اعتصاب بکند، یکی از تنومندان غریبه چاقویی از جیبش بیرون آورد و فرو کرد در ران رییس بیمارستان. خون زد بیرون. یکی از دکترها اعتراض کرد. یک چاقو هم زد به بازوی او. روز بعد همه رفتند.»
- «ولی آن دختر در حال مرگ است.»
- «شما محبوب همه هستید. هر کاری بگویید، می کنیم، ولی بدون دکتر و مسئول تزریقات چه می شود کرد؟ می توانیم بهره مند دوا فروش را بیاوریم ولی چه می تواند بکند؟»
- «مسئول تمام بدبختی ها، امام جمعه ی پفیوز است.»
- «مسئول خودمان هستیم. اگر روز اول جلوی غریبه های تنومند را گرفته بودیم، حالا جبار قهوه چی پا انداز رییس شهربانی مان نمی شد و آقای جنده باز و جنده پرور و دزد، خدایمان.»
- «می دانم. ولی یک نفر دارد در چنگال مرگ دست و پا می زند. در را باز کنید حداقل روی تخت بیمارستان بمیرد.»
دو نفر دویدند و در را باز کردند. نعش کش داخل شد. برادر و مادر آهو مشت بر سر می کوبیدند.
آهو را به اتاق اورژانس بردند. راننده ی نعش کش به عباس آقا گفت: «تمام کرد آقای مهندس. برگردیم به قبرستان.»
عباس آقا، اشک از چشمانش سرازیر شد. مادر و برادر آهو همچنان مشت بر سر می کوبیدند و مسببین انقلاب را نفرین می کردند. یکی ازکارمندان صلوات فرستاد. بقیه هم از او تبعیت کردند.
راننده ی نعش کش به یکی از کارمندان بیمارستان گفت: «تابوت دارید این جا؟»
تابوت را آوردند. جنازه را داخل آن گذاشتند و کارمندان تکبیرگویان به سوی نعش کش رفتند. عباس آقا آذری ساکت گریه می کرد. مادر آهو و برادرش همچنان بر سر می کوبیدند و زار می زدند.
نعش کش داشت راه می افتاد که غلام و خواهران آهو گریه کنان رسیدند. یکی از کارکنان به غلام تسلیت گفت. عباس آقا به راننده ی نعش کش گفت: «تو برو. ما با تاکسی می آییم.»
عده یی از مردم هنوز در گورستان بودند. جنازه را مرده شوی، شست. غیر از مادر، خواهران و برادر آهو دیگران ساکت بودند. پچ پچ های در گوشی جایش را به ابراز همدردی داده بود. مراسم کفن و دفن تمام شد و مردم خانواده ی چراغعلی را تا خانه شان همراهی کردند.
*
*
*
آقای آذری، پدر عباس آقا در حالی که یک سماور بزرگ به همراه داشت، با چند تن دیگر جلوی خانه ی چراغعلی منتظر بودند. عباس آقا از کسانی که در تشییع جنازه ها شرکت کرده بودند تشکر کردو گفت: «مجلس پُرسه از فردا تا سه روز دایر خواهد بود.»
خانواده ی چراغعلی، پدر عباس آقا و چند تن از همسایه ها داخل خانه شدند. عباس آقا به همراه دو تن دیگر رفت و حدود دو ساعت بعد با چند بسته ی محتوی چای، قند، قهوه، خرما و مواد لازم برای پختن حلوا بازگشت و از همسایه ها خواهش کرد، کارهای لازم را انجام دهند و آن جا را ترک گفت.
*
*
*
همه ی اهالی تربت حیدریه، خانواده ی آذری را می شناختند. آن ها ثروتمند نبودند، اما یاور نیازمندان بودند. آقای آذری مردی بود، بلند قد، لاغر اندام، خوش سخن و نیز محجوب، متین و بسیار مؤدب. هرگز کسی او را در حال جدال یا نزاع و یا حتی مباحثه ی تند با کس دیگری ندیده بود. او تا سی سالگی، مقابل بازار شهر دکه ی کوچکی داشت که وسایل خیاطی می فروخت. دکه اش آنقدر کوچک بود که فقط خودش به تنهایی قادر بود داخل آن بنشیند. بیشتر مردم شهر، خرید از او را فریضه می دانستند. مغازه های دیگر شهر هم، اجناسی را که او می فروخت، عرضه نمی کردند و یا قیمت هاشان را آنقدر گران می گفتند که مردم از آقای آذری خرید بکنند. از این رو کسب او شده بود، انحصاری. ولی با این همه، آقای آذری هرگز از این موقعیت سوء استفاده نکرد.
همسر آقای آذری خیاط هنرمندی بود. او در جور مشتری داشت. یکی خانم های ثروتمند و یکی هم طبقه ی صفر. که برایشان لباس عروسی می دوخت و نه تنها از آنان دستمزد نمی گرفت، بلکه کمکشان هم می کرد. مشتریان ثروتمند هم چانه نمی زدند، زیرا به انصاف خانواده ی آذری اعتماد داشتند. پسر بزرگ شان معلم شده بود و با کسی نیم جوشید. اما پسر کوچکشان عباس آقا که بعد از اتمام تحصیلات، در وزارت راه استخدام شده بود، محبوب ترین جوان شهر بود. دوستداران فراوان داشت. خیر خواهی و مردم دوستی، خمیر مایه اش بود. یار و یاور مردم طبقه ی صفر بود. آخر ماه که حقوقش را می گرفت، یک راست می رفت به یک عمده فروشی. همه ی حقوقش را می داد، قند و چای و صابون و وسایل ضروری زندگی می خرید و راه می افتاد، دور شهر، و آن ها را بین پیرمردان و پیرزنان علیل و فقیر تقسیم می کرد. عمده فروش ها هم به او تخفیف می دادند و اغنیا نیز اگر می خواستند، بی تظاهر کمکی به نیازمندان بکنند، عباس آقا را مناسب ترین کانال برای انجام آن می دانستند. عباس آقا گر چه بیشتر از بیست و هشت سال نداشت، ولی هر جا می رفت با احترام روبرو بود. «عباس آقا چاکرتیم» کلامی بود که هر روز بارها و بارها از آدم های مختلف می شنید. به خاطر خصلت های نیکوکارانه اش و ادب و وقارش، همه ی درها به رویش باز بود. هر هفته چند پیرمرد و پیر زن از کار افتاده و بیمار را به دکتر می برد، و هیچ دکتری از او حق طبابت نمی گرفت. داروخانه ها، گاه به آن بیماران داروی رایگان می دادند. اگر نوجوانی در خانواده یی راه خطا می رفت، والدین اش دست به دامن عباس آقا می شدند که فرزندشان را ارشاد کند... و شگفتا دو جلسه گفتگو کافی بود که جوان به صف ارادتمندان عباس آقا به پیوندد و به جای انجام اعمال خلاف به همراه او به یاری نیازمندان بشتابد. عباس آقا از این طریق یک سپاه قابل توجه برای خودش درست کرده بود که اسمش را گذاشته بودند «ارتش نوع دوستی و خدمت».
با چنین ویژگی هایی طبیعی بود که خانواده ی آذری با سماور بزرگشان و نیز مقادیری قهوه، چای، قند، حلوا، خرما و حتی غذا، در خانه ی چراغعلی حضور یابند.
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: