سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 21


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 21

هوا که روشن شد، غلام اسب را به گاری بست و به قهوه خانه رفت و یک چای بزرگ سفارش داد. مردی از او ماجرای صبحدم را پرسید. غلام تعجب کرد. هنوز از ماجرا دو ساعت هم نگذشته بود. این مرد از چه گونه و کی از ماجرای صبحدم خبر شده بود. غلام به آرامی گفت: «خبری نبود.» و مشغول خوردن چای اَش شد که رفیق آقا معلم به داخل قهوه خانه آمد و نشست کنار غلام و گفت: «شنیده ام می خواسته اند، برایت دردسر درست کنند، راست است؟»
غلام که از ماجرای صبح خشمگین و در عین حال هراسان بود، با صدای بلند و لحنی تلخ پاسخ داد: «نههههه خیر، کج است.»
رفیق آقا معلم خنده اش گرفت و به آرامی به غلام گفت: «تو باید آن کار را بکنی. اگرنه به راستی برایت دردسر درست می شود.»
غلام در پاسخ او گفت: «به من گفته اند هر جا کار ضد انقلابی دیدم، به شهربانی خبر بدهم.»
- «شهربانی نه. کمیته. بعد هم آن کار خیلی هم انقلابی است»
- «هست یا نیست، گفته اند خبر بدهم. بعد هم اگر انقلابی است چرا خودت انجام نمی دهی.»
- «تهدید می کنی؟»
- «مرا رها کن آقا. من اهل این کارها نیستم. نمی خواهم پهلوان باشم.»
- «قهرمان نه پهلوان.»
- «از این جا راست می روم به شهربانی.»
- «شهربانی طاغوتی است. بگو کمیته.»
- «همانی که تو می گویی.»
- «مطمئن هستم کاری را که گفتم می کنی.»
- «ببینیم و تعریف کنیم. وقتی به شهربانی خبر دادم، آن وقت می فهمی.»
رفیق آقا معلم با قاطعیت گفت: «جرأتش را نداری.»
- « همین امروز می روم که ببینی جرأتش را دارم.»
رفیق آقا معلم با لحن تهدید آمیزی جواب داد: «آن وقت جای آن بابا لو می رود. عباس توله هم گیر می افتد.»
غلام از جای بلند شد و به سرعت قهوه خانه را ترک کرد.مشتریان با حیرت نگاهش کردند. مرد لبخند زد. فهمید تیرش به هدف خورده است. غلام پرید روی گاری و با خودش گفت: «غلط نکنم این بی پدر و مادر مرا لو داده است.»
*
*
*
غلام روی سکو دراز کشید. حوصله ی هیچ کاری نداشت. گرچه ساعت از ده گذشته بود و خسته بود، اما خوابش نمی برد. حاجی در ذهنش نشسته بود. نگاهش می کرد. مظلومانه. مثل کودکی که نگران وجود مادرش باشد. گاهی هم از روی سکو به پایین نگاه می کرد، می خواست بگوید«حاج آقا نگران نباشید.» اما حاجی با آن چهره ی عرق کره و صورت رنگ پریده اش، آن جا نبود و به رختخوابش تکیه نزده بود و جایش خالی بود... او دچار همان حالتی شد که بعد از دفن پدرش از گورستان به خانه بازگشت. خانه یی که سرد، بی روح ومغموم بود... میل نداشت در باره خطری که از کنار گوشش گذشته بود فکر بکند. فقط حاجی جلو نظرش بود و این نگرانی که آینده ی مبهم پیرمرد چه خواهد بود؟ آیا روزی خواهد آمد که درکنار خانواده اش قرار بگیرد؟ او که گناهی مرتکب نشده است بدبخت. گیرم که پول نزول داده است. مگر آقا پول مفت به کسی می دهد؟ تازه پول حمالی ام را هم نداد. که چی؟ برایم دعا کرده است که جده اش در آن دنیا شفاعتم را بکند. مسخره! خر پدرش است. اصلاً خودش احتیاج دارد که کسی شفاعتش را بکند، با آن کثافت کاری هایی که کرده است. دختر فلاح را مثل مترسک کاشتند روی چوب قپان، قبول. می گویند فاحشه بوده است. ولی مگر دختر حسن جگرکی که حالا توی خانه ی آقا نشسته و لابد روزی چند بار با او همبستر می شود، دختر فاطمه ی زهرا است؟ چرا یک بام و دو هوا دارد این شهر؟ لابد برای این که دختر فلاح پیر شده بوده است؟ این همه بانک ها پول نزول می دهند، پس چرا ساختمان هاشان را آتش نمی زنند؟ چرا آقایان رییس هاشان را اعدام نمی کنند؟ چرا فقط زورشان به حاجی بدبخت رسیده؟ گیرم که وجوه شرعیه اش را نداده، مگر بانک ها می دهند!؟ انگاری دیوار او از همه کوتاه تر است.
کوبه ی در به صدا در آمد: «ای بر پدرشان لعنت. دیگر چه می خواهند از جان من؟»
دوباره کوبه را کوبیدند. غلام دررا باز کرد: «سلام عباس آقا. بفرمایید تو.»
عباس آقا آذری داخل شد و پرسید: «خواب که نبودی؟»
غلام با ناراحتی جواب داد: «خواب کجا بود عباس آقا. کی می تواند بخوابد در این شهر، غیر از جبار قهوه چی پا انداز و آن پاسبان های تازه اش؟»
عباس آقا آذری خنده اش گرفت. غلام ادامه داد: «اگر دروغ می گویم خدا بزند به کمرم.»
عباس آقا دوباره خندید و گفت: «نه شاید راست می گویی. پول هایت را برایت آورده ام.»
غلام سخاوتمندان جواب داد: خیلی ممنون عباس آقا. ولی آن ها را بدهید به خود حاجی.»
عباس آقا گفت: «حاجی تمام شد، ماجرایش.»
غلام رنگش پرید: «یعنی او را دستگیر کردند؟!»
عباس آقا آذری خندید: «نه. او رفت. از قفس پرید. لباس زنانه تنش کردم، به همراه زن استاد حسن دلاک با اتوبوس فرستادمش به مشهد. خدا عمرش بدهد، حسین آقا ذوالفقاری خیلی کمک کرد. چه مرد نازنین و شریفی است. چه راننده ی خوبی است. او را گذاشت ته اتوبوس. هیچ کدام از مسافرین نفهمیدند که حاجی زن نیست....»
غلام نفسی به راحتی کشید، رو کرد به آسمان و با صدای بلند گفت: «خدایا شکرت.»
عباس آقا گفت: «واقعاً خدا را شکر. حاجی شانس آورد که به تو پناه آورد. من به خاطر تو کمکش کردم. راستش ترسیدم برای تو گرفتاری درست بشود. اگر این جا نبود، دخالت در کارش نمی کردم.»
- «..ولی حاجی که به کسی بدی نکرده بود، عباس آقا.»
- «کافی نیست که تو به کسی بدی نکنی. مهم این است وقتی ایستاده یی و توانایی اش را هم داری، دست افتاده یی را بگیری. حالا به هر حال پول هایت را بگیر.»
- «با این پول ها چه بکنم عباس آقا؟»
- «یک روزی لازم می شود. شاید دوباره خواستی اسب دیگری بخری.»
- «ولی این ها خیلی بیشتر از پول یک اسب است. در ضمن سپیده دم شما که رفتید...»
عباس آقا حرف غلام را قطع کرد: «می خواهی بگویی آن ها آمدند این را خودم می دانم. من باید بروم.پول هایت را جای مخفی کن.»
*
*
*
غلام گاریش را مقابل قهوه خانه متوقف کرد و در گوشه یی نشست. پیرمرد قهوه چی یک چای بزرگ گذاشت، جلوش. یکی از مشتریان داشت حرف می زد: «... باور کن این رییس جدید کمیته از صد تا رییس شهربانی و فرماندار بهتر است.»
پیرمرد قهوه چی گفت: «ولی شاخ را بد جایی بند کرده. او حریف جبار قهوه چی نمی شود.»
مشتری که حرف می زد جواب داد: «چه جوری باید حریف بشود. مگر حریف شدن شاخ و دم دارد!؟ دمش را گرفت و انداختش توی زندان. به زودی به اتهام دایر کردن فاحشه خانه و به انحراف کشیدن دختر حسن جگرکی و چند زن و دختر دیگر، محاکمه اش هم می کند. خوشم می آید از او. به اندازه ی صد تا مرد خایه دارد.»
یکی از مشتریان به مسخره گفت: «تو از کجا دیدی؟»
دیگر مشتریان، غیر از غلام، خندیدند. او گفت: «خفه.»
دوباره مشتریان خندیدند، پیرمرد قهوه چی گفت: «آقا را چکار می کند. فردا با احترام آزادش می کنند و این می شود رییس همه ی شهر. دست آقا زیر ساطور جبار قهوه چی است. اگر لب باز کند، مردم او را از بالای منبر می کشند، پایین.»
مرد گفت: «شاید هم خود آقا دستور زندانی شدنش را داده است. جبار هر چه دلش می خواهد، در جلسه ی محاکمه بگوید. کسی نمی شنود، غیر از محارم آقا. بعد هم که سرش رفت بالای دار، زبان برای حرف زدن ندارد.»
پیرمرد قهوه چی گفت: «ولی آقا به او احتیاج دارد.»
مرد خندید و گفت: «دو ریالی ات سوراخ است، احتیاج داشت. تمام شد. آقا حالا دمش به امام بسته است.»
مشتری دیگری گفت: «این آخوند جوان، با آن خایه هاش، آقا را هم می اندازد زندان.
پیرمرد قهوه چی گفت: «انگار آقا را نشناخته یی. چرچیل است در سیاست. دست شیطان را از پشت بسته است، در کلک.»
غلام لبخند زد: «آهای این را راست می گوید. قربان دهانت. قربان آن کلامت. آشغال های خانه اش را بردم بیابان، ولی پول حمالی ام را نداد. فکر کردم یادش رفته است. یادآوری کردم. گفت: عوضش دعا کرده است که در آن دنیا جده اش فاطمه زهرا شفاعتم را بکند. پولم ر اخورد یک آبی هم رویش.»
همه خندیدند. پیرمرد قهوه چی در حالیکه با دستمال کهنه و کثیف اش، روی یکی از میزها را پاک می کرد گفت: «لابد خانه یی هم در بهشت به نام تو شده است.»
یکی از مشتریان خندید و گفت: «اول ببین خود آقا را به بهشت راه می دهند.»
همه خندیدند. در قهوه خانه باز شد. رفیق آقا معلم داخل شد. کنار غلام نشست. غلام با خودش گفت، باز این پدر بیامرز می خواهد حرف های دیروزش را تکرار کند. یکی از مشتریان به تازه وارد گفت: «می گویند، قاتل آقا معلم را گرفته اند.»
رفیق آقا معلم جواب داد: «خون آقا معلم، پایه های حکومت خلقی است.»
یکی از مشتریان، از پیرمرد قهوه چی پرسید: «این آقا کی باشند؟»
قهوه چی مشغول ریختن جای برای آقا معلم شد و در پاسخ مشتری که هویت او را پرسیده بود گفت: «این آقا دوست و همکار آقا معلمی است که شب اول انقلاب کشته شد.»
مرد پرسید: «منظورشان از حکومت خلقی چیست؟»
دوست آقا معلم جواب داد: «ما خواهان برقراری حکومت پرولتاریا هستیم.»
یکی دیگر از مشتریان از بغل دستی اش پرسید: «فهمیدی چی گفت؟»
بغل دستی جواب داد: «نه. گمانم خارجی حرف می زند.»
مشتری دیگری گفت: «آقا پسر! فارسی حرف بزن ما هم بفهمیم.»
رفیق آقا معلم گفت: «به زبان فارسی گفتم. حکومت باید متعلق به طبقه ی کارگر باشد.»
غلام از جای بلند شد. پول چای اش را داد و به سرعت از قهوه خانه بیرون رفت. پرید روی گاری و اسب را هی کرد. بین راه آخوند روشنفکر را دید. خودش را پیچیده بود در عباش. به غلام اشاره کرد که بایستد. غلام گاری رامتوقف کرد. او گفت: «گوش کن غلام. جبار قهوه چی زندانی من است. به اتهام قتل، زنا، دایر کردن قمارخانه، فاحشه خانه و به فساد کشیدن چند دختر و زن بی سرپرست محاکمه اش می کنیم. اگر شکایتی از او داری بیا در دادگاه بگو.»
غلام گفت: «خدا از سر تقصیراتش بگذرد، در آن دنیا کمتر آتش جهنم را تحمل کند.»
- «خدا هم اگر گذشت، ما نباید بگذریم. او برای تو می خواست دردسر درست کند. خداحافظ برو به کارت برس.» و رفت.
غلام داغ شد. حس مرموزی در درونش تنوره کشید. به خانه اش بازگشت. اسب را فرستاد درون اتاقکش و خودش داخل اتاق شد. پرید روی سکو. چمپاته زد. دست هاش را ستون چانه اش کرد. چشم هاش رابست. پدرش و خدا را طلبید که کمکش کنند. او نمی خواست وارد ماجرایی بشود که با آن بیگانه بود.
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: